از ابتدای آشنایی ایرانیان با تمدن نوین غرب دو نوع واکنش در برابر عمق فاصله ایجاد شده بروز کرده است. گروهی پای در رکاب گذاشتند و در عنفوان جوانی در حالی که هنوز سرد و گرم مملکت خودشان را نچشیده بودند عمدتا برای تحصیل به غرب رفتند، آنجا از آنجا که خود دستشان خالی بود مبهوت جامعه غرب شدند، غربزده شدند و فکرشان منور شد، تا جایی که فهمیدند که چقدر تفاوت دارند با جماعت عوام مملکت سابقشان، اینها همان روشنفکران، یا به اصلاح قدیم منورالفکران لقب گرفتند، توگویی غرب فرشته روشنایی است که پر و بالاش به هر که بگیرد نورانیاش میکند. گروهی دیگر آدمهایی بودند در این مملکت نشسته، دردها را با چشم خود میدیدند، مخصوصا درد تحقیر از انگلوساکسونها را، اینها لاجرم غیرتی و ناراحت بار میآمدند و همین انگیزهشان بود برای مبارزه، مبارزهای به وسعت تاریخ، همانطور که وسعت هجوم تاریخی بود. روشنفکران وقتی از تحصیل فرنگ بازمیآمدند چیز تازهای بودند، دیگر بطور کامل ایرانی و فلکزده به حساب نمیآمدند، مدرک سوربن فرانسه داشتند و فهمیده شناخته میشدند و خلاصه نگران چیزی نبودند، هر جا که میرفتند قدر میدیدند و بر صدر مینشستند، هیچ وقت تحقیر نمیشدند، لاجرم آدمهای نرمالی بودند، نانشان از غرب میآمد و مقتدایشان غرب بود، آرزوی بازگشت به غرب در وجودشان بود، حالا اگر نمیتوانستند به غرب برگردند تلاش میکردند غرب را به اینجا بیاورند، از دیدگاه آنها راهحل مشکلات جامعه ایرانی غربی شدن بود، و این غربی شدن برای این نبود که آنها فکر میکنند با این نسخه مشکلات جامعه ایرانی حل میشود، آنها جامعه آماده و برتری را در غرب با این مشخصات دیدهاند و لابد همین کافی است که فکر کنند همان نسخه هر جای دیگر اگر با دقت تمام استنساخ شود نتیجهاش همان خواهد شد. بنابراین آنها تلاش کردند هر چه بر سر راهشان بود خراب کنند، هر سنت ایرانی و اسلامی بایست کنار میرفت تا از نو جامعهای ساختزدایی شده با سازمان غربی ساخته شود، عشایر باید تختقاپو میشدند، مهم نبود با این کار تولید لبنیات کشور نابود شود، اگر در اروپا زمانی فئودالها را از بین برده بودند اینجا هم باید زمینهای خانها تقسیم میشد، مهم نبود کشاورزی نابود شود. مهم اصلا تولید و اقتصاد و این مسایل نبود، مهم این بود که ما به غرب بپیوندیم. اما دسته وطنیها، آنها دکوپز خاصی نداشتند، چه بسا قیافهشان مثل احمدینژاد بیریخت هم بود، آخه داغ فقر هنوز روی پوستشون بود، آنها باور نداشتند که انسان سفید از نظر زیستشناسی چیز متفاوتی داشته باشد، از تئوریهای فلسفیای هم که دلایل خیلی خفنی برای عقبماندگی ما ارائه میداد چیزی نمیفهمیدند یا دوست نداشتند بفهمند، آنها فقط اینو میفهمیدند که این جماعت انگلوساکسون میتوانند توپ بسازند و ما نمیتوانیم، این بود که یا صنعتگر میفرستادند یاد بگیرد یا استادکار میآوردند یاد بدهد و دارالفنون میساختند، اگر چه تا از کار برکنار و بالای دار تشریف میبردند دارالفنونهایشان هم شروع میکرد فروغی به مملکت تحویل دادن، ولی به هر حال آنها هر وقت توانستند ساختند و فکر میکردند که ما اگر بسازیم به آنها میرسیم. روشنفکران تئوریهای تازه می دادند و حزب تاسیس میکردند و توسعه سیاسی میدادند، مردم را سرگرم میکردند، همه داد و قالشان برای به زیر کشیدن پادشاه عثمانی برای این بود که ابر دیکتاتوری مثل آتاتورک بر سر کار بیاورند یا مثل رضاشاه، این هم فرجام توسعه سیاسیشان بود، این است که هر وقت روشنفکران با شعار توسعه سیاسی به میدان آمدند شکست خوردند چون عملا کاری نکردند جز وابستگی بیشتر و بیادعاها هر جا بودند کار کردند و نشان دادند که ما میتوانیم.
|
بینالمللی |